دریغم آمد چیزی به ستایش ننویسم درباره کتابی که با لذت خواندم و با آرامش ترجمهاش کردم و دریغم آمد به ستایش نگویم که از این کتاب بسیار آموختم و دانستم که در روم باستان چه ضوابط و معائیری در ملکداری مرعی میشده و فراتر ژولیوس سزار که بوده و بروتوس، فرزند خواندهاش چهگونه با پدر خواندهاش زیسته و چهگونه آخرین خنجر را بر سینه مردی فرود آورده که در سایهسار پرمهر خویش او را پرورده بود، اگرچه نه به تصریح که به تلمیح درمییابیم ژولیوس سزار، سزار مقتدر روم، چهگونه روابطی با مادر بروتوس و یحتمل خود بروتوس میداشته است. و باز آموختم که چهگونه قدرت و قدرتطلبی حد یقف ندارد و هر دو بازوی قدرت سودای حذف یکدیگر را دارند که سرانجام به پیروزی سزار خاتمه مییابد و دیکتاتور روم را هرچند شوهرخواهر اوست، آنقدر تعقیب میکند و آنقدر تحت فشار قرار میدهد که سرانجام از مصر سر در میآورد و مصریان از بیم حمله رومیان به سرزمینشان کار او را تمام میکنند و چون سزار به مصر وارد میشود سر بریده شوهرخواهر را تحویلش میدهند و دیگر چه سود مویه کردن در مرگ مردی که روزگاری همرزم و همآوای او بوده است.
اما ورود سزار به مصر و شکل گرفتن رابطه عاطفی بین او و ملکه کلئوپاترا که مردم مصر، ملکهشان را در حد پرستش میستودند و حرمت میگزاردند؛ خود روایت شورانگیز دیگری است که نمیتوان از آن آسان گذشت و آنگاه که سزار و کلئوپاترا در قایقی در نیل به گشت و گذار میپردازند، تصویری از عاشق و معشوقی در ذهنها نقش میبندد که گویی همین امروزیانند که شیفتهوار به تماشای جاذبههای جهانگردی و طبیعی مصر رفتهاند.
ایگلدن، رماننویس تاریخی این اثر؛ گویی برگ برگ تاریخ آن روزگاران را پیش روی نهاده و تاریخ را به تصویر کشیده است و گویی این در ذات رمانهای تاریخی است که رماننویس وجوهی تاریک از تاریخ را پرتوی روشن میافکند و بر مبنای واقعیتهای تاریخی جلوهیی تازه به آنها میبخشد تا خواننده به راستی تاریخ را آنگونه دریابد که واقع شده.
ایگلدن راوی دورهیی از تاریخ روم و مصر باستان، به نظر میرسد در گوشهیی تاریک از کوچه پسکوچههای حادثه ایستاده و لحظه لحظه حوادث را با چشم خود دیده و گفتوگوهای قهرمانان این حوادث را با گوش خود شنیده است؛ دیدهها و شنیدههایی را که در ترازوی خرد و منطق، باورپذیر مینماید و آن وقت همگام با راوی شما نیز همه چیز را میبینید و همه چیز را باور میکنید و چه زیباست اینگونه تاریخ را آموختن و بر ذخایر دانش خویش افزودن، بیرنج یادگیری. اما تلخترین و شاید شیرینترین بخش این قصه بلند، بخش پایانی آن است آنگاه که منجی روم در جایگاه دیکتاتوران مینشیند و سنا درمییابد که خطر دیکتاتوری نزدیک است و آوای پرطنین چکمههای دیکتاتور را به گوش جان میشنود و آنگاه است که دستور مرگ سزار را به رغم همه خدماتی که کرده است، صادر میکند.
گفتم تلخترین نیز هست، زیرا که سزار روم، ضربه مرگ را از دست کسی دریافت میکند که میپنداشت به نجاتش آمده و ما خود چه پندارهایی به نادرست از کسانی داریم که آنان را یار و مددکار خود میدانیم و نمیدانیم در اعماق اندیشهشان چه نگاهی به ما دارند. واعتبروا یا اولیالابصار.
مهدی افشار