مادر بیآنکه نگاهم کند، گفت: «ببین بچهها واسه ناهار چی میخورن، براشون بگیر!»
منظورش پنج بچهی سه تا سیزدهساله بود که آن روزِ بهخصوص در خانه جمع بودیم. خالهنرگس هم بود و داشت سیگار میکشید و کسی نبود که در مقابل دعوت مادر حرفی بزند؛ بگوید لازم نیست از بیرون غذا بگیریم و خودش چیزی برای خوردن درست میکند. ولی به روی خودش نیاورد. پا روی پا انداخته بود و بچههایش را تماشا میکرد و زحمت میکشید خاک سیگار را در لیوان چای دم دستش میتکاند و محض رعایت حال مادر ـ که آن روز تو حال خودش نبود ولی آنقدر هم بد نبود که نشود حرفی بهش زد، چون بدتر از این را هم دیده بودم ـ گفت: «یه خرده آرومتر!»