اواسط زمستان بود. نبض زمین کرخ افتاده و هنوز در خواب میزد. باد از زیر توده ابری تیره میوزید و سوز برف با خود میآورد. مِهی سرد، آسمانی خاموش، کوچهها خالی و اتاق او ساکت!
پنجره را باز کرد تا اتاق دود و دَمی را که از شب قبل تا آن ساعت صبح از برکت رادیاتورها فرو داده بود، بیرون بدهد. باغ همسایه پیچیده در کفن برف آرمیده بود و به رویش لبخند میزد. صحنهای که چشم را از رشک میدراند. ناگاه هوایی تازه و سرد چنان به داخل هجوم آورد که انگار میخواست بالاپوش از تنش بِکنَ د! هوای تازه و پاک را با همه گنجایش شُشها فرو برد. سفیدی چشمان فروزانش از چاک پلکهای آن که اندکی مورّب بود، درخشید.