زیپ ساک را که باز میکرد، گفت «عملیات آخری ساکش رو آوردن، اما دوربینش رو نه. نمیدونم چی شد! داییت از مکه براش خریده بود.» هر بار میآمدیم سر وسایل اسدالله، همینها را میگفت. طوری هم میگفت که بفهمم دلش هنوز پیش دوربین اسداللهست؛ شاید برای دیدن عکسی از آخرین روزهای زندگیاش. دفترچۀ آبیِ کوچک و رنگورورفتهای از داخل ساک درآورد و داد دست من. گفت «مادرجون، این همون دفترچهست که بهت گفتم. پسرعمهت، شیخاحمد، هفده سال اینو پیش خودش نگه داشته بوده. تازه دادتش به من. گفت میترسیدم بدم بهتون، گمش کنید. خدا خیرش بده.»
دودستی دفترچه را گرفتم. طوری که مامان متوجه بشود برایم خیلی مهم است. آرام بازش کردم. ورقش زدم. خط اسدالله را میشناختم. بچه که بودم، امضا و خط اسدالله را توی کتابها و نامههایش دیده بودم. مادرم گفت «مواظبش باش مرتضیجان.»