شب بود. نهمین شب. سنگینترین، خاموشترین. زمین کرانههایش را زیر سپیدی برف و در سیاهی زمان گم کرده بود.
شب بود. نهمین شب.
مرد رهنما گفته بود: «در نهمین شب از مرز خواهید گذشت.»
همه مخفیانه و خاموش به مرز نزدیک میشدیم. همه از زادگاه خود گریخته بودیم. هر یک به خاطر کسی، چیزی، حرفی...