از زمانی که شو کرده بود به سیدی آس و پاس امّا سادهدل روز اوّل هر ماه کودک نابالغی از آشنایان و خوشقدم برگ سبزی خانه میآوَرْد به مژده و میمنتِ ماه نو. ولی صبح آن روز که کودک سپیدپوش ِ ناشناس، شاخ نارنج دستیّ و دستی جلدِ تیماج، در خانه را زد کسی از اهل خانه انتظار مارمه نمیبُرد، حتّی او که به سنّتی چنان کهن سری سپرده داشت.
کودک، آشنا انگار به چم و خم خانه، از حیاط گذشت؛ راه کج کرد و تا پای طاقچه رفت، در اتاق ارسّی. شاخهی شکفته را که برای چنان فصلی عادی نمینمود (زمستان بود) کنار کاسهی آب و چراغ و آینه گذاشت و، بیحرف، جلدِ تیماج را دست زن داد. زن جوان که سکهئی همیشه گوشهی چارقدش گرهبست داشت برای پارنجِ مارمه و آبدندانی حاضر برای شیرینی دهن بهنقد همه از یادش رفت، بسکه ناشناس گِلِ گیرا داشت: چهره با ملاحت، چُرده مهتابی، چشمها درشتِ سیاه. در دلش افتاد بچهام کاشکی به او میبُرد. آنی حواسش رفت پی جنینی که ناگهان، به دردی قلقلکآمیز، در دلش میجنبید و از همین نفهمید کی غریبه غیبش زد. جلد تیماج را که دست خود دید، به هوای کتابِ قدسی، بوسه زد و نهاد به پیشانی. تهیپا تا سر کوچه یکنفس دوید. کوچه را سراسر به جستجوی کودک سپیدپوش پائید. خالی بود؛ دریغ از یکی عابر! باد میآمد؛ مه رقیق بامدادی میپراکند.