«آقا اجازه؟... آب بخوریم؟»
سرم را بالا میکشم. سعید است؛ کمروترین شاگردم. صورت لاغر و اندام تکیدهاش او را از بقیه دانشآموزان جدا میکند، مثل این جوی آب که مرز بین مزرعه و مدرسه است؛ دیلاق و بلند. با سرم اشاره میکنم. برمیگردد بهطرف عباس و یدالله که اشاره میکنند. او هم با ابرو اشاره میکند که آنها هم بیایند. کنار جوی مانند برهها دمر میخوابند، صورتشان را روی آب شناور میکنند. بعد از خوردن آب، سرشان را بلند میکنند و با آستین کتشان دهانشان را پاک میکنند. هر سه با هم میگویند: «آقا اجازه؟»
بدون جواب من، بدو بدو از روی برگهای رنگارنگ بهطرف بچهها میدوند که دنبال توپ پلاستیکی، همدیگر را هل میدهند.
سرم را بهسمت آنطرف جوی میکنم که مشهدیخیرالله سوار الاغش به سوی مزارع میرود.
«سلام مشخیرالله...»
«سلام آقا معلم، خوشی؟ آقا معلم کی به شهر میری عینکم شکسته ببری برام درس کنی؟»
«چشم مشدی، بیار مدرسه میبرم.»
از بچگی وقتی پدربزرگم از صداقت و صمیمیت مردم روستایی تعریف میکرد، آرزو داشتم من هم بتوانم با آنها ارتباط داشته باشم.