یک سال پیش زندگیم از هم پاشید؛ از خودم بیش از حد کار کشیده بودم، پدرم به مرگی ناگهانی مرد، روابطم با همکاران و نزدیکانم به هم خورده بود. در آن زمان، نمیدانستم صبح روشن امید زندگیم از دل همین شب تاریک سرخوردگیست که در حال دمیدن است.
پرتویی از «راز بزرگ» بر دلم تابیده بود و درکی اجمالی از آن به دست آورده بودم ــ راز زندگی. این پرتو از کتابی بر دلم تابیده بود که قدمتی یکصد ساله داشت. این کتاب توسط دخترم هایلی به دستم رسیده بود. سرنخ راز را به دست گرفتم و در گذرگاه تاریخ راه افتادم و به دنبال آن به گذشتههای دور رفتم. باورم نمیشد این همه آدم از راز باخبر بوده باشند؛ کسانی که در میانشان بزرگانی مانند افلاطون، شکسپیر، نیوتن، هوگو، بتهون، لینکلن، امرسون، ادیسون و اینشتین به چشم میخوردند.