بروی چپش را کمی بالا کشیده بود. پیشانیش و دور چشمانش چروکیده بود، انگار آفتاب سوزانده باشدش. نگاهم می کرد اما انگار جای دیگری را می نگریست. در چشمانش گذشته ای از من پنهان شده بود، گذشته ای میان آینه ها و تصاویر منعکس در آنها. حسی غریب در من شکل می گرفت. گذشته و آینده به هم می رسیدند.
- از متن کتاب-