رمان رابینسون کروزوئه از برترین و نام آشناترین رمانهای تاریخ ادبیات جهان است که بر اساس آن فیلمها و سریالهای متعددی توسط کارگردانهای مختلف تهیه شده است. کتاب صوتی "رابینسون کروزوئه" تهیه شده توسط نشر دیجیتال موج کتاب که تقدیم حضورتان میگردد خلاصه رمان رابینسون کروزوئه است که تلاش شده گوشهای از زیباییهای ادبی، محتوا و هدف اصلی داستان را در خود جای دهد که این امر با خوانش و بازی زیبا و هنرمندانه استاد سعید مقدممنش که از پیشکسوتان عرصه گویندگی و دوبلاژ کشور هستند میسر شده است. ذکر این نکته خالی از لطف نیست که ایشان در نقش رابینسون کروزئه در سریالی به همین نام در بخش دوبله نیز ایفای نقش کردهاند.
رابینسون کروزوئه نقش اصلی و قهرمان داستان است. بنا بر آنچه که ما در طول داستان میشنویم رابینسون کروزوئه شخصیتی است که در جوانی آرزوی رفتن به سفرهای دریایی را دارد، اما بنا بر اجباری که از سوی پدر و مادر متحمل میشود، به ناچار تحصیل در رشته حقوق را انتخاب میکند، اما روزی از روزها در راه رفتن به مدرسه حقوق تصمیم میگیرد همهی آنچه را که دیگران گفته اند کنار بگذارد و به دنبال آرزوی دیرینهاش دریانوردی برود. از این رو راهی اسکله میشود و این شروع سالهای پر ماجرای زندگی اوست..
رابینسون کروزوئه یک قهرمان است و از همان کلیشهی همیشگی که ” قهرمان همیشه پیروز است ” پیروی میکند اما این بار با این ساختار که قهرمان داستان ما نه اندام تنومندی دارد، نه اسلحهای دارد که با آن از خود دفاع کند و نه حتی قادر است به ترسهایش غلبه کند و از این گذشته این که او حتی نمیتواند پدر و مادرش را متقاعد کند که رشتهی تحصیلی خود را دوست ندارد.
اما با این اوصاف، یک وجه دیگر قهرمانی در او زنده میشود و آن این است که وی میتواند ندای درون خویش را بشنود. این دقیقا هدفی است که دانیل دفو از نوشتن این کتاب در ذهن داشته است
نویسنده رمان رابینسون کروزوئه قصد داشته قهرمانی بسازد که دارای ویژگیهای کلیشهای نباشد و تعریف تازهای از "قهرمان" در ادبیات داستانی به وجود آورد.
- در بخشی از کتاب می شنویم: آخر تابستان در بیست وسومین سال اقامت من در جزیره بود. در باغ خود کارهای زیادی داشتم. صبح خیلی زود به ذرتها سر میزدم، یک روز صبح پیش از روشن شدن هوا آتشی را در ساحل دیدم. آن آتش حدود دومایل از من فاصله داشت ونزدیک تپه روشن شده بود با سرعت به طرف تپه دویدم ومراقب آتش بودم. من نه نفر را پایین پای خود در ساحل دیدم. آنها لباس برتن نداشتند و گرد آتش کوچکی نشسته بودند. هوا بسیار گرم بود بنابراین این آتش برای غذاپختن بود. آنها میرقصیدند و دست وپای خود را به سرعت بالا وپایین میبردند. بعد از یک ساعت آب دریا بالا آمد وروی ساحل جاری شد. آن نه مرد سوار قایق هایشان شدند واز آنجا رفتند.
من دوان دوان به غار خود برگشتم تا تفنگم را بردارم وقتی دوباره به تپه برگشتم دوقایق آنها را روی دریا دیدم.سپس سه قایق دیگر راهم دیدم که به طرف شمال میرفتند. من به طرف ساحل رفتم. استخوانهای تازهای در آنجا وجود داشت. استخونهای دو انسان. خیلی عصبانی بودم. دوباره میخواستم هنگام بازگشتنشان به جزیره آنها را بکشم اما آنها اغلب به جزیره من نمیآمدند و من این نکته را خیلی زود دانستم.