پس شماها از من قصه میخواهید، خب من هم برای شما تعریف میکنم، ولی یکی فقط... نباید بیشتر از من بخواهید. الآن دیروقت است و من و تو، پری، فردا یک سفر طولانی پیش رو داریم. باید امشب خوب بخوابید. عبدالله تو هم همین طور... با خواهرت که رفتیم، چشم امید من و مادرت به توست. خب، حالا خوب گوش کنید و صحبتم را قطع نکنید.
در زمانهای قدیم، روزگاری که دیوها و اجنهها وجود داشتند، دهقانی به اسم بابا ایوب بود، این مرد در ده کوچکی به اسم میدان سبز با خانوادهاش زندگی میکرد، بابا ایوب چون عیالوار بود، تمام روز را به سختی کار میکرد. هر روز از صبح تا شب مزرعهاش را شخم میزد و به درختهای کم بار پستهاش رسیدگی میکرد، او هر مدام در مزرعه بود، در حالی که تا کمر دولا شده و کمرش مثل داس قوس برداشته و پیوسته در حال فعالیت است، همیشه دستهایش پینه بسته و خونی بود، و شبها تا سر بر بالین میگذاشت، خوابش میبرد.