از آن مهمانیها بود که فقط با کارت دعوت راهت میدهند. حس خوبی نداشتم. پاهایم را زیر میز مرتب تکان میدادم. دیروز جواد کارت دعوتم را آورد در خانه؛ قول داد که خودش هم بیاید؛ ولی هنوز نیامده بود. دوباره برایش پیامک فرستادم:
ـ اینجا من هیچکس را نمیشناسم. کجایی پس؟
ـ نزدیکم. الان میرسم.
بعد از چند دقیقه جواد نفسنفسزنان وارد شد و تقریباً تا میزی که من پشتش نشسته بودم، دوید.
ـ سلام سیاوش.
ـ سلام. کجایی لامذهب؛ چهقدر دیر کردی!
ـ غروب تهران و ترافیک را که خودت بهتر میدانی.
کمی سرش را میان جمعیت چرخاند. به مردی که چند تا میز آنطرفتر نشسته بود اشاره کرد و گفت:
ـ رسول آنجا است.
ـ کدام یکی؟
ـ آن که موهای کمپشت و ریش بلند جوگندمی دارد.
رسول هم جواد را دید و برای هم دست تکان دادند. نمیدانم «رسول» اسم واقعیاش بود یا اینطور صدایش میکردند. او از پشت میز خودش بلند شد و به طرف میز ما آمد. من و جواد ایستادیم؛ سلام کردیم و دست دادیم. جواد گفت:
ـ آقا رسول، ایشان سیاوش هستند. من بروم سلامی به دوستان بکنم.
و بلافاصله ما را تنها گذاشت. نشستیم. بعد از احوالپرسی رسول گفت:
ـ خوب، شنیدهام شما تواناییهایی دارید. میخواهید با ما همکاری کنید؟
ـ بله. من ویراستار کتابهای بسیاری بودهام....
- از متن کتاب -