معلم که یک پای دراز و ناخنهای درشتِ تیز داشت با دستهای سبز استخونی ترسناکش به گاس اشاره کرد، بعد داد زد: "به کلاس سوم خوش اومدی، گاااس! هووووهاهاهاااااا….."
گاس همینطور که از ترس جیغ میکشید، یکهو چشماش رو باز کرد و از خواب پرید.
گاس که چند شب بود کابوس میدید، از رفتن به سال سوم خیلی میترسید، به همین خاطر پتوش رو، روی سرش کشید.
وقتی صبح شد،اون با بیمیلی پتوش رو کنار زد، به هر زحمتی که بود لباس خوابش رو درآورد و لباسهای نوش رو پوشید. بعد از خوردن صبحانه، ظرف غذای جدیدش رو هم گرفت و به دنبال مادرش به سمت دَر خروجی رفت.