زنگ مدرسه به صدا در اومد و بچهها منتظر موندن تا کلاس علوم شروع بشه.
هوا بهاری بود و نسیم ملایمی از پنجره میوزید.
هر کدوم از دانشآموزها مشغول انجام کاری بودن، بعضیهاشون با هم سر و کله میزدن و عده ی کمی هم مطالعه میکردن.
بعد از مدت کوتاهی، آقای چِن، معلم مهربونشون درحالیکه صندوقِ کوچیک قهوهای رنگی توی دست داشت وارد کلاس شد.