در یک شبِ سرد و طوفانی، سوفیا دختر کوچولویِ قصهی ما روی رختخوابش خوابیده بود.
وزش باد انقدر شدید بود که ناگهان پنجرهها لرزیدن و دختر کوچولو با وحشت از خواب بیدار شد.
جَنِتْ، مادر سوفیا که صدای جیغش رو شنید با عجله وارد اتاق شد.
جنت شروع به خوندن داستان حیوانات جنگل کرد.
لحظاتی بعد، آسمون رعد و برق بزرگی زد که دخترک رو بیشتر از قبل ترسوند.
مادرش درحالیکه اون رو نوازش میکرد، سعی کرد آرومش کنه.