در قلمرویِ یخی دوردست، دخترکوچولویی به اسم لونا توی کلبهی یخی اسکیموها زندگی میکرد.
لبخند زیبای اون مثل دونههای برف میدرخشید.
دخترک، عاشق قطب جنوب بود و از اینکه دونههای برف، موقع بازی روی صورتش می افتادن حس خوبی پیدا میکرد.
ردپاهای کوچولوی لونا همه جای دشت وجود داشت اما اونجا ردپاهای بزرگتری هم دیده میشد. به نظرتون اونها مال کی بودن؟
بله بچهها، در همسایگیِ دخترک یک خرسِ پشمالوی بزرگ به اسم مَگی توی یک غار یخی زندگی میکرد.
اهالی قلمرو اونها رو همیشه کنار هم میدیدن. دو دوست هر روز روی دریاچهی یخزده اسکی میکردن و صدای خندههاشون تمام قلمرو رو پر میکرد.
صبح یک روز آفتابی خرسی از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت سری به دوستش بزنه.