یک روزِ تابستونی، من، برادر کوچیکترم بِن و دوستم بارت کنار دریاچهی نزدیک خونمون نشسته بودیم و توی آب سنگ میانداختیم.
یکدفعه اون دور دورا، متوجه چیزی سبز شدم که داشت به سمتمون شنا میکرد.
با هیجان داد زدم: وای، بچهها اونجا رو نگاه کنین!
بن که از ترس میلرزید، پشتم قایم شد و گفت که فکر میکنه یک هیولاست.
اما همین که به سمت رودخونه برگشتیم متوجه شدیم که اون جسم سبز ناپدید شده.