اتاق با یک حرکت ناگهانی باز شد. صدای خشخش لباس ابریشمی هانی و رایحۀ خوش عطرش در فضا پیچید.
چرا نیک با او بود؟ این سؤالی بود که در ذهنش تداعی شد. مسئله این بود که سؤالات زیادی در زندگی نیک وجود داشت که جواب مناسبی برای آنها نمییافت.
هانی به سمت تخت میآمد. او بسیار لوند، با اندامی هیجانانگیز و ذهنی خالی بود. احساس کرد هانی کنار تختخوابش ایستاده و مایل است او را بیدار کند. چه بد! حوصلهاش را نداشت. مطمئن بود به زودی او را ترک خواهد کرد.
نیک بدون توجه به هانی، به سرعت از روی تختخواب بلند شد. داخل حمام رفت و درب شیشهای حمام را پشت سرش قف ل کرد.