شکری، پسر یعقوب، داستانی است که از جنگ میگوید. جنگی ویرانگر که تمام زیباییها را از بین میبرد و چیزی باقی نمیگذارد. شکری، در بحبوحه و گیر و دار جنگ به زادگاهش، دزفول بازگشته است اما چیزی که شاهد آن است، انهدام و ویرانی و نابودی این شهر است. شهر زیبا وسرسبزی که خاطرات زیبای او و میراث باستانی بسیاری را در دل خود جای داده است.
شکری از آرمانهای چریکی خسته شده است. خوب میداند که قرار نیست از لوله تفنگ، آزادی بیرون بیاید اما نمیتواند گذشتهاش را رها کند و شاید هم گذشته است که او را رها نمیکند. باز، شکری، پسر یعقوب در بطن حادثهها قرار میگیرد و باز ماجراهایی سخت برایش رخ میدهد.