موقع بلند شدن، صدای نازگل را شنیدم که گفت: «این گرچی رو ببین چه نازی میکنه! جادوگرسیاه. از بسکه خاتون رو بهش داده. توی این خانا من بمیرم کسی نمیفهمه که!»
خودم را به نشنیدن میزنم. میروم سراغ بدری.
- چه مرگته؟ من شوهرکنم چی به تو میرسه؟ فکر میکنی نازگل میذاره یه آب خوش از گلوت پایین بره؟ اینم ول کن نمیخوام تنم بکنم.
- دیدی که بیگم نه فرمان وِردی! حالا هم بشین تا صبح، این رو سوزن بزن. تو جشن شرکت نمیکنم. نمیذاره شرکت کنم! حالا هم بلند شو... تا فردا نمیخوام از گشنگی تلف بشی.
زیر نگاه سنگین بیگم، به زور قد علم میکنم. بدری همانطور بغ کرده کنار سفره مینشیند. قاشق را پر میکنم و در دهانش میچپانم. قاشق را از دستم میگیرد.
- دستی دستی میخوای من رو خفه کنی؟ نترس ما بیشتر از چهل سال عمر نمیکنیم.
- توییکه من میبینم، حالا حالا رفتنی نیستی. نوح گده عمر اِلیرسَن.
- نباشمم تو یه کاری میکنی که آقا زنده به گورم کنه.
نازگل دور دهانش را پاک میکند.
- میندار چیلار!
خالا اوغلی که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: «خوش حالوا بدری که خاتون خاطرت رو اینگدر میخواد! گذا توی دهانت میذاره.»
میگویم: «تو هم میخوای خالا اوغلی؟»
قیافهاش مثل گربۀ علیل است!