همه بیابان را سراب میبینم. از کاروان مکه خیلی عقب ماندم و گم شدم. ترس از هلاک شدن در بیابان لحظهای رهایم نمیکند. خیس از عرق بر مرکب، خم شدهام و نمیتوانم ناقه را قدمی به جلو هدایت کنم.
چشمهایم به من راست نمیگویند. بیابان در هالهای از نور هست و نیست. در فاصلهای نه چندان دور کودکی را مشخصتر از هر چیز میبینم. ابتدا آن را وهم و خیالی از خستگی دانستم، اما او از هرچه که بود واضحتر به چشمم آمد. از مرکب پایین آمدم و با عجز به سمتش گام برداشتم. هرچه نزدیکتر شدم او را واقعیتر یافتم. وقتی نزدیک شدم برای آنکه از آنچه میبینم مطمئن شوم به دامانش چنگ زدم و مستأصل سلام گفتم.