از لابهلای درختان سرسبز و برگهای رقصان در باد، نگاهش به آسمان افتاد. چقدر زیبا بود! نیلگون و دلانگیز؛ درست مثل اقیانوسی بیانتها با ابرهایی شبیه موجهای تکهتکه. نسیمِ خنکی صورتش را نوازش میکرد و هوای مطبوع کوهستان روی پوستش میرقصید. اندام خود را مهمان زمین کرد و روی سبزههای تُرد و نمناک دراز کشید. چشمانش بهدنبال ابرهای سفیدی دوید که آرامآرام، لاجورد را زیر توهمِ بخارآلودشان محو میکردند.
طراوت کوهستان او را در آغوش فشرد و بوی علف تازه در سرش پیچید. غرق در لذّت همآغوشی با طبیعت بود که ناگهان ابرها با سرعت عجیبی شروع به حرکت کردند. ابرهای سفید بهسرعت میدویدند و ابرهای سیاه بهدنبال آنها پهنۀ آسمان را پُر میکردند. آبیِ آسمان، در کسری از ثانیه بهدست فراموشی سپرده شد و جای آن را سیاهیِ ترسناکی فراگرفت؛ دلگیر و در انتظار بارِش.هراسناک از روی زمین بلند شد. بدنش از شدّت وحشت و سرما میلرزید. نمیتوانست از آسمان چشم بردارد. گویی این پهنۀ کبود، نگاهش را با نخ و سوزن به خود دوخته بود. دستهایش را بهنشانۀ تسلیم بالا بُرد. ناگهان آسمان با لبخند ترسناکی به انتهای درّهای ناپیدا سقوط کرد. از هراسِ این ریزش، اشک بر چشمهایش پرده کشید و درهمانحال که فریاد میزد: «خدایا کمکم کن! کمکم کن!»، مضطرب از خواب پرید.