وقتی که عموی من سرهنگ یگورایلیچ روستانفر، ارتش را ترک کرد و بهروستای استپانچیکوو از املاکی که به میراث برده بود، نقل مکان کرد، برای همیشه طوری در آن جا اقامت گزید که گویی در طول عمر خویش یک ارباب واقعی ساکن روستا بوده و هرگز املاک خویش را پیش از آن ترک نکرده است. طبیعتهایی وجود دارند که از همه کاملاً خرسندند و به همه چیز عادت میکنند. سرهنگ بازنشسته ما نیز چنین بود. به دشوار میتوان مردی را تصور کرد که به اندازه او آرام و آماده پذیرش هر چیز و هرگونه مسئولیتی باشد. اگر از روی هوس از او بهطور جدی درخواست میشد که برای مثال کسی را برای چند فرسخ روی دوش خود حمل کند ممکن نبود که او این خواهش را رد کند. او به حدی خوشطینت بود که به مجرد اینکه کسی چیزی از او درخواست میکرد ولو آن که این شئی آخرین پیراهنی میبود که در اختیار داشت آن را به وی میداد. او هیکل یک قهرمان را داشت: بلندبالا بود با گونههای گلگون، دندانهای سفیدی چون عاج داشت و سبیلی دراز و قهوهای رنگ با صدایی پرطنین. او با صدای بلند میخندید، تند صحبت میکرد و صحبتش توأم با حرکات تشنجآمیز بود. در موقع آغاز داستانِ ما او در حدود ۴۰ سال داشت و عمر خود را از ۱۶ سالگی در بین سوارهنظام سبک اسلحه به سر برده بود. در ریعان جوانی و بهار زندگانی ازدواج کرده و همسرش را به شدت دوست میداشت. ولی همسر خود را به زودی از دست داد و خاطره ابدی از وی در او باقی ماند.
چقدررر ترجمه افتضاح و سانسور وار!!!
کاش این کتاب رو مهرداد مهرین اصلا ترجمه نمیکرد، دو روز از وقتم صرف خوندنش شد نتيجه اینکه داستایفسکی رو زیر سوال بردم!
دو ماه بعد فهمیدم این داستان رو حمیدرضا آتش برآب با نام "ناشناس" ترجمه کردن، رفتم خوندم عالی بود. تفاوت با این، زمین تا آسمون بود.