آیا نیازی به گفتن از حجازی بود، هست و یا خواهد بود؟ مگر نه اینکه پیشتر، یک ویژهنامه و سه کتاب از زندگیش شرح داده بودند؟ مگر جز این هم چیزی بود که بنویسند او با رنج و استعداد به تیم ملی رسید، با اراده جایگاهش را حفظ کرد، مجیز کسی را نگفت و موقعیتهای استثناییای را به همین دلیل از دست داد؟ یا اینکه دست کم ما فوتبالیها بدانیم شخصیت، عقاید و ارزشهای شخصیاش باعث شد تا خیلی اوقات هیچی نشود برای اینکه میخواست حجازی باقی بماند؟ آیا لقب اسطوره کافی است تا دیگر از او نگوییم؟ اینکه هر سال در مراسمهای تولد و فوتش از هر نسلی حاضری می زنند می تواند گواهی بر چه چیزی باشد؟ آیا برای چنین مَردی نوشتن نیاز است؟ آیا می شود چیزهایی از زندگیش نوشت که دیگران نمی دانند؟
هم برای آنهایی نوشتم که او را چون قدیسی می پرستند ، او را فرا زمینی نمایش میدهند و بدینگونه بذر خطر دفاع بد را پاشیدهاند به این خیالِ خام که کودکی و کوچکی خود را پشت بزرگی چون حجازی میتوانند پنهان کنند و نیز برای کسانی که با نقدهای عجیب یکطرفهشان، در مورد او شائبههایی رواج داده اند که آدم را به تردید وا می دارد که چنین اشتباهاتی سهوی باشد.
پس باید مینوشتم که تنها پول نبود که او را از تاج جدا کرد. بیغیرتی نبود که او برابر تیم سابقش ایستاد. از روی سر به هوایی اش نبود که در جوانی، المپیک را از دست داد. ضعف نبود که راهی فوتبال ضعیف بنگلادش شد، بیدانشی نبود که دربیها را باخت. باید مینوشتم که مشکل استقلال در آخرین فصل حضورِ حجازی، تاکتیکی نبود. که قهر و آشتی هایش با فتحاله زاده برای تیم گرفتن نبود. که بر خلاف ظاهرش پولدار نبود. باید مینوشتم که درست یا غلط او وطنپرست بود اما در وطنش تا توانستند آزارش دادند. پس ماخ اولا را نوشتم تا بگویم او، ناصر ، حجازی نبود.