صدای آژیر آمبولانس گوشهایش را میآزرد. با هر تکانی که میخورد، احساس درد و سوزش تا مغز استخوانش اثر میکرد و تا سر حد مرگ رنجش میداد. دیگر چیزی نفهمید. راحت شد. شاید مرده بود، چه بهتر! اما رنجهای زندگی و دردهای توانفرسای تقدیرش هنوز به پایان نرسیده بود.
دوباره صدای هیاهو به گوشش رسید. هیاهویی که با صداهای ناشناخته همراه بود. احساس خفگی میکرد. نمیتوانست خوب نفس بکشد. میخواست دستهایش را بلند کند و صورتش را از آن همه داغی و پوشش رها سازد، اما احساس کرد قادر به هیچ حرکتی نیست.
صدایش میزدند. نامش را تکرار میکردند و میگفتند: «گیتی! گیتیخانوم! حالت خوبه؟ اگه صدای منو میشنوی، سرترو تکون بده!» و این کلام با صداهای گوناگون تکرار میشد. میشنید، اما قادر به هیچگونه واکنشی نبود. نجواها و سخنها همچنان آزارش میدادند: «به هوش اومده! بهتره به بخش منتقلش کنیم!»