شولگین اغلب یک بار در هفته حتماً برای بازی تختهنرد پیش همسایهاش میرفت. بازی احمقانهای بود؛ مثل شطرنج نبود، اما سرگرمکننده بود. اوایل کمی خجالت میکشید، چون تختهنرد را فقط چوچمِکها بازی میکردند، که در زبانشان به آن شِشبِش یا چِرِمشا اوروک میگفتند، اما بعدها به آن عادت کرد. همسایۀ او، والِرا فلاروف، هم مثل خود او شهروند درجه دو نبود و یک اسلاو اصیل بود.
قهوه دم میکردند، همه چیز روشنفکرانه بود، دوباره پای بازی مینشستند و گپ میزدند.
- به نظرت خانۀ کاسیانووا را اجاره میکنند؟
- فکر کنم آره.
هربار به آپارتمان والرا فلاروف چیز جدیدی اضافه میشد: کتری برقی، یک دست سیخ و منقل، تلفن بیسیم قرمز رنگی که شبیه کفش زنانه بود، ساعت دیواری بزرگ گژِل و اسباب و وسایلی زیبا، اما غیرضروری؛ مثلاً ساعت نصف اتاق را گرفته بود، ولی کار نمیکرد. شولگین پرسید:
- این ساعت، جدید است؟...
-از متن کتاب-