از صدای نغمۀ پرندگان در پشت پنجرۀ اتاقخوابم بیدار شدهام. نور کمرمقِ صبح بهاریِ کانادا از میان پردهها به داخل اتاق میتراود. بیسروصدا دراز کشیدهام و گوش میدهم. خانه غرق در سکوت است. پدرومادرِ همسرم در اتاقخوابِ انتهای راهرو و همسرم نیز سه متر در زیر این اتاق، در اتاقخلوتش، خوابیدهاند. نخست، از دیدن دختر نوزادم که در آرامش کامل در کنارم خوابیده است، تعجب میکنم و این سؤال به ذهنم خطور میکند که چرا دیشب او را روی تختش در اتاق مجاور نخواباندهام؟! چرا او هنوز اینجا در کنار من خوابیده است؟! ولی چند لحظۀ بعد همهچیز را به خاطر میآورم و با نوک انگشتهایم نقطهای دردناک را در بالای سینهام میمالم. قلبم تقریباً هرروز صبح تیر میکشد، اما امروز دندههایم هم درد میکنند.
- متن کتاب -