ماجرایی که میخواهم برایتان نقل کنم از آن شبی آغاز شد که آن خواب را دیدم. در واقع رؤیایی بود پر از احساس که هیچ تصویری نداشت، یک خواب و رؤیایی سرشار از درد و اندوه و من بیآنکه خودم بدانم مدتی میگریستم و دلبر زنم که نگرانم شده بود از خواب بیدارم کرد. بلند شدم و در جایم نشستم. سینهام هنوز پر درد بود و نفسنفس میزدم. همسرم چراغ را روشن کرد و کنارم قرار گرفت و من همچنان با تعجب و گریان به اطرافم مینگریستم.