گویی مسیحا زاده حالی خوش است ،
جدالی در جبهه ای ، منی در مقابل منی به زانو درآمده . غائله خوابیده .
حالا قلم، سلطان این عرصه تنگ است :آری “دل” .
درچهل سحر دل واژه به واژه تپیده .
نگاریدن آغاز شده
کبوتر دل پدری نامه می برد به بارگاه اندیشه پسری.
این آدم غریب فریب خورده را درمان تنها “نهیب” زدن خویش است به خویشتن.
مسیحا نود و دوبرگ است که لا به لای نی ها در نیستان اوفتاده …
“عباس لایق” این شریف.ِ وارسته ، مرد پاک نهادی که بوی کلمه و بیت و غزل میدهد در مقدمه این نهیب نامه(مسیحا) نگاریده که:
“زبان (مهدی مبشری) زبان دل است. او کمتر در بند عبارت بوده است، گرچه عباراتی در جزر و مد دریاوارشان اورا به بند کشیده اند و بلعیده اند.”