تهمینه هنوز هم نمیداند چه شد پا توی زندگی ولیالله گذاشت، اما وقتی از روزهای زندگیش با او حرف میزند، خوب میداند چه میگوید. هنوز هم وقتی صدای نقاره بلند میشود، تهمینه میداند وقتش رسیده که برود، برود همان جایی که با ولیالله وعده کرده بودند؛ برود بهشت رضا. آنجا که میرود، خیلی چیزها یادش میآید. هنوز هم هر بار تشیع جنازهٔ شهیدی را میبیند، به یاد حرفهای ولیالله میافتد که میگفت «شاید روزی هم بیاد که ولی تو رو همین طوری روی دستشون ببرند.»