یکی بود. یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در زمان امام موسی کاظم (ع)، حاکم زورگو و ظالمی بود به نام هارون الرّشید. در یکی از روزهایی که هارون روی تختش لم داده و حسابی حوصلهاش سر رفته بود دلقک دربار را صدا کرد و دستور داد تا او را بخنداند. دلقک هر کاری بلد بود انجام داد. بالا و پایین پرید. شکلک در آورد. لطیفه تعریف کرد امّا هارون فقط خمیازه کشید. دلقک که دید کاری از دستش ساخته نیست گفت: «ای خلیفهی بزرگ! اگر اجازه بدهید من از حضورتان مرخص شوم؟»