- بخشی از کتاب:
سایهای جلوی آفتابی را که میخورد فرق سرم گرفت، خنک شدم، سرم را بلند کردم، انگار جریان برق از من رد شد، باورم نمیشد خودش باشد! بیاختیار از جایم بلند شدم چانهاش میلرزید مثل بدن من، ساکت نگاهم میکرد من پر از نفرت بودم او پر از خجالت، من پر از حرف بودم او پر از سکوت، من پر از بغض بودم او پر از پشیمانی!
دستم را مشت کردم کمتر بلرزد، باز چی میخوای از جونم دیگه بلایی مونده سرم بیاری؟ رنگ پریده بود انگار توان ایستادن نداشت، نشست روی زانوهایش، گفتم: در تمام این سالها کابوس تلخ اون روز با منه، تو با زیادهخواهیت همهچیمو ا زم گرفتی.