ببخشید حضرت آقا، شما بلدید از این گره کراواتهای ژیگولی ببندید؟
سرم را بلند کردم و دهانم از تعجب باز ماند. فیلم فرانکنشتاین را با شرکت بوریس کارلوف، شب قبلش دیده بودم، همان نسخهی قدیمی سیاه و سفید را، و دلم خیلی برای آن مخلوق بینوا سوخته بود. حال خاصی بهم دست داده بود که برایم تازگی داشت. خودتان میدانید دلنازک نیستم، ولی تا آخر فیلم دوسه دفعه بغضم گرفت و کم مانده بود اشکم هم دربیاید. حالا شخص هیولا مثل شاخ شمشاد روبهرویم ایستاده بود. همانقدر گنده و همانقدر بیقواره، با همان بازوها و لنگهای دراز، همان پیشانی عقبرفته و همان جمجمهی برآمده، همان نگاه مبهوت و خوابآلود و خالی. فقط یک فرق با او داشت: اجزای اندامش مال جنازههای مختلف نبود که به هم وصله خورده باشند. عوضش، هر تکه لباسش یک ساز میزد و سراپای الوانش هیچکدام از رنگهای رنگینکمان را کم نداشت ـ کت چهارخانهی بنفش و نیلی، شلوار آبی فیروزهای، پیراهن قرمز، کراوات راهراه سبز و زرد، کمربند قهوهای متمایل به نارنجی. فرصت نشد کفش و جورابش را ورانداز کنم.
راوی داستان ک یه کاراگاهه خیلی مزخرف روایت میکنه و داستان خیلی هندی واره ?شخصیت رستم زیادی گنده شده و نویسنده جای اینکه اجازه بده خواننده خودش برداشت کنه ،سر هر مساله ای توضیح میده?