عمرو منتظر تولد یک پسر بود. از تولد اسماء خوشحال نشد. ماههای اول اصلا دخترمان را در آغوش نمیگرفت. وقت و بیوقت بهانه میتراشید و دعوا راه میانداخت و میان فریادهایش، به خاطر به دنیا آوردن دختر، تحقیرم میکرد. اما شیرینزبانیهای اسماء که آغاز شد، اوضاع تغییر کرد. انگار مهرش به دل عمرو افتاد. «بابا» که میگفت، چشمان عمرو برق میزد. عمرو که میخواست از خانه بیرون برود، اسماء دستهای کوچکش را دور گردن پدر حلقه میکرد و صورتش را میبوسید. هر بار که میپرسید چند ساعتِ بعد به خانه برمیگردد و از دلتنگی میگفت، پاهای عمرو سست میشد و با اکراه خانه را ترک میکرد.