غروب دلانگیز یک روز زیبای بهاری، در حومه شهر فرماندارنشین اُ...، دو زن مقابل پنجرۀ باز یک خانۀ زیبا نشسته بودند، یکیشان حدوداً پنجاه سال داشت و دیگری هفتاد ساله بود.
زن اول ماریا دیمیتریونا کالیتینا نام داشت. همسرش که دادستان سابق شهر بود ده سالی میشد که از دنیا رفته بود. او مردی فعال، بانفوذ، کلهشق و تندمزاج بود. ماریا دیمیتریونا والدینش را در کودکی از دست داد و چند سالی در پانسیونی در مسکو زندگی کرد و بعد به املاک خانوادگیشان در روستایی حوالی شهر اُ... برگشت و همراه عمه و برادر بزرگش به زندگی ادامه داد. کمی بعد برادرش به سنتپترزبورگ رفت و در یک منصب دولتی مشغول به کار شد. او به خوبی به عمه و خواهرش رسیدگی میکرد، ولی مرگ ناگهانیاش به همه چیز پایان داد. به این ترتیب ماریا دیمیتریونا وارث همه املاک خانوادگی شد، ولی او زیاد آنجا نماند. یک سال پس از ازدواج با کالیتین املاک وی با املاک سودآوری که چندان هم جذاب و دلنواز نبودند معاوضه شدند. همین وقت کالیتین خانۀ بزرگی میان یک باغ در شهر اُ... خرید و به همراه همسرش به آنجا نقل مکان کردند. اوایل دل ماریا دیمیتریونا برای ملک و املاکشان در روستا تنگ میشد، ولی چون به هوش و ذکاوت همسرش ایمان داشت حرفی به زبان نمیآورد. سرانجام هم وقتی همسرش بعد از پانزده سال زندگی مشترک از دنیا رفت و او را با یک پسر و دو دختر تنها گذاشت، ماریا دیمیتریونا آنچنان به خانه و زندگیاش عادت کرده بود که دلش نمیخواست برای یک روز هم که شده شهر اُ... را ترک کند.