قطار چند تکان خورد و به حرکت درآمد. چرخها بدون شتاب نقاط اتصال ریلها را میشمردند.
ـ بالاخره راه افتادیم.
توروسوف عینکش را میزان کرد: «بله، قطار در حرکت است.»
رادِتسکی غرولند کرد: «فسفس میکند! بارنامه پیش توست، آقای باسواد؟»
ـ بله.
ـ خوب، بعد از همهی اینها بگو ببینم محمولهمان چیست و کجا داریم میرویم؟
توروسوف آرام و شمرده خواند: «محمولهی ت.پ.س.ب.۱۷۸۵ و غیره.»
ـ این رمل و اسطرلاب را خودم هم میدانم. از تو بهعنوان آدمی که چیزی سرش میشود سؤال کردم. میتوانی بدون این کدگذاریها بگویی بارمان چیست؟
توروسوف شانه بالا انداخت.