یکی دیگر از تاولهایِ بزرگِ پایِ راستم که ترکید، دردِ سوزناکی عین برق جهید توی مغزم. ناگهان کفِ خیسِ پایم پر شد از سوزن و سنجاق. مثلِ اسبِ میخخورده یک لحظه پایم را بلند کردم و رویِ آن یکی پریدم به هوا. با تمامِ وجود آخ کشیدم. آن هنگام فقط آخ آخ بود که سوزنها را شُل میکرد در پوست و گوشتم. البته از دو سه ساعتِ پیش منتظرِ ترکیدنش بودم. بههمین دلیل، خیلی با احتیاط، نوکِ پایی قدم برمیداشتم و فشار نمیآوردم به کف و پاشنهی پاهایم. بعد از یکی دو دقیقه نوکِ پایِ تاولی را گذاشتم زمین، کولهام را از روی دوشم انداختم پایین، چرخهایش را تنظیم کردم، کشیدم دنبالم. لنگلنگان قدم میکشیدم تا عقب نمانم از همراهانم که دوان دوان راه میرفتند تا زود برسند. و گاهی زیرِ لب ذکر میگفتم تا مرهم شوند برای سوز و دردِ تاولها؛ تا آنموقع پی نبردهبودم به خاصیّتِ شفابخشیِ ذکرها.