فرزند شیرینم در این روزهایی که نبودنت را از گلویم با بغض پایین میکشم و صدای خندههایت که دیگر نجوا نمیکند دلم را سخت برای دوباره بودنت تنگ کرده است هیچ چیز این خانه عطر حضور تو را از یاد نبرده است حتی پرندههای روی درخت نارنج به یاد حضور گرمت سکوت کردهاند دل بیچارهام شاید تا دیدن دوبارهات تاب نیاورد، اما مادر به فدایت برای دیدنت لحظهها را سپری میکنم.
جملهها را نمیدانم چگونه بنویسم که تکراری نباشند حرفهای مادرت همیشه تکراری بودهاند، اما این بار در خاطرت باشد مراقب خودت و دل زیبایت باشی دنیایی شوم و آیندهای تاریک و نامعلوم روی این روزها لکههای سیاهی افکنده است به یاد داشته باش تنها به خودت اعتماد کنی و در این وضعیت نابه سامان و بیقراری که لحظهها برای ساختن آرزوهایت کوتاه و پژمرده شدهاند خودت را روی زیباترین و بلندترین قلههای دنیا ببینی شاه روزگار منی، زیباترین کودکی بودهای که تا کنون در تمام عمرم به خود دیدهام از چشم مادر نیفتادهای پس هنوز هم برای ساختن این دنیای وارونه میتوانی تلاش کنی، هر شب خواب تو را میبینم آن روزهایی که در کنج خانه برای ساختن آیندهای با شکوه و سعادتمند تلاش میکردی و فارغ از حس و حالها راه خودت را ادامه میدادی نگران هیچ چیز نباش اینجا هوا خوب و هنوز گرگ و میش نشده است تا آمدن بهار و دیدن دوبارهی تو صبر میکنم هوای شهر چگونه است؟...
-از متن کتاب-