حمام شلوغ بود و پرهیاهو. انگار هرچه زن و دختر در ده بود، ریخته بودند توی حمام. روی سکو نشسته بودم و بااینکه نور آفتاب سر ظهر، از تکهشیشهای که روی گنبدی بام کار گذاشته بودند، چشمم را میزد، باز مثل یک ملکه همه را زیرنظر داشتم. رشتههایی از آب قهوهای حنا، که روی موهایم بسته بودند، از کنار سروصورتم راه گرفته بود و اگر کسی تمیزشان نمیکرد، میریخت روی لُنگ صورتی که روی سرشانهام گره زده بودند. لنگ صورتی نازنینم، که از بچگی حسرتش را داشتم، ولی ننه هر بار میگفت: «مگه عروسی که لنگ صورتی ببندی؟» زنِ برادر بزرگم، حسین، با آن ماهگرفتگی روی دستش، کنار پایم، کف حمام نشسته بود و با چوبکبریتی روی دستهایم نقش حنا میزد. این را عمو قوام تعریف کرده بود. زمانی که رفته بود نجف برای خواندن درس. میگفت زنهای عرب روی دستها و پیشانی و چانهشان خالکوبی میکنند، یا با حنا نقش میکشند. ازآنبهبعد، نقشِ حنا هم شد یکی از آرزوهای عروسیام.