سالهای ابتدایی دههی ۵۰ میلادی است و همهجا حرف از رویای امریکایی. کامیابی چیزی دستیافتنی است و هر انسانی از حق زندگی، آزادی و خوشبختی برخوردار است. خانوادهی جوان ویلر، فرانک و آپریل و دوفرزندشان نمونهی تمام و کمال یک خانوادهی امریکایی هستند، باهوش و جذاب و کمالگرا. فرانک جوانی است خواستنی، خوشصحبت و مستعد که چند وقتی است کارمند شرکت مشهور ناکس شده، و اپریل زنی با استعداد و زیبا و پیچیده که به نظر میآید دوبار مادر شدن آنقدری تغییرش نداده که دست از آرزوهایش بکشد. آنها یکی دو سالی است که به حومهی شهر آمدهاند، خانهای حوالی جادهی انقلابی خریدهاند و زندگی را میان آدمهایی میگذرانند که به وضوح با آنها متفاوتند. با اینهمه، توی این یکیدوسال، خانوادهی ویلر هم به سیاق دیگر اهالی به رخوت زندگی تن دادهاند و هرچند هنوز خورشید زندگیشان گرمتر میتابد و دوستان و همسایهها را بینصیب نمیگذارد اما خودشان خوب میدانند که تاریکی بساطش را پهن کرده روی زندگیشان و اگر دست نجنبانند همهجا را فرا میگیرد.
داستان از اجرای اپریل در نمایش جنگل سنگی شروع میشود. نمایشنامهی مشهور رابرت شروود دربارهی نویسندهی ناکامی که با زنی جوان آشنا میشود سرشار از آرزو و امیدواری. سرآخر هم نویسندهی بدبخت که دل به او باخته خودش را فدا میکند تا دختر در مسیر آرزوهایش قرار بگیرد. اپریل در نقش دختر جوان بهتر از دیگران ظاهر میشود اما در کل نمایش جنگل سنگی یک شکست تمام عیار است، اپریل به وضوح سرخورده و دلگیر است و دلداری نمایشی فرانک کلافگیاش را بیشتر میکند. آنها در مسیر برگشت دعوایشان میشود، درگیری بالا میگیرد و فاصلهی عمیق بینشان چنان واضح میشود که اگر وسط جادهای خلوت نایستاده بودند امکان نداشت از نگاه دیگران دور بماند.
اوضاع بد پیش میرود، فرانک از اپریل فاصله میگیرد، سرش توی شرکت به رفقا و زن جوانی گرم میشود تا یک روز که اپریل در حالتی از شور و سرمستی از فرانک قول میگیرد بساط این روزمرگی را جمع کنند و در جستوجوی خوشبختی به پاریس بروند. اپریل که گمان میکند با بچهدار شدن جلوی پیشرفت فرانک را گرفته مصمم است خرج و مخارج زندگی توی پاریس را به عهده بگیرد تا فرانک به دنبال آرزوهایش برود، مثلا نویسنده یا نقاش بشود یا هر کاری که دلش میخواهد. فرانک از این ایده بدش نمیآید، هرچند نمیداند دقیقا دلش میخواهد چهکاره شود، اما همین حرفها کامش را شیرین میکند، چند هفتهای زندگیشان زیر و رو میشود، دوباره عاشق و خوشبخت میشوند و چون ستارهای در آسمان شهرک انقلابی میدرخشند. اما اتفاقی غیرقابل پیشبینی رویای آینده را نقش بر آب میکند.
این داستان، تراژدی آرزوهای بزرگه که از رویای فتح قلهها شروع میشه و آخرش تقلیل پیدا میکنه به گشت و گذار یه روز آفتابی در اطراف کوهپایه. شرح احوال آدماییه که در روزگار جوانی به چیزی کمتر از تغییر دنیا قانع نیستن، بعد که زندگی قولنجشونو شکست تبدیل میشن به آدمای غر غروی شکستخوردهای که گارد روشنفکری میگیرن و عالم و آدم رو قضاوت میکنن و خودشونو تافته جدابافته میدونن. و وقتی با این واقعیت روبرو میشن که هیچ مزیتی نسبت به کسی ندارن و زندگیشون دقیقا به همون اندازه غرق در ابتذال و روزمرگیه که زندگی دیگران، پی میبرن تمام عمر و زندگیشون و حتی عشقشون بر پایه دروغهایی ساخته شده که به خودشون و به همدیگه گفتن. همه زندگیشون انگار یه نمایش بوده؛ یه نمایش به بدی نمایش ابتدای داستان. فیلمی هم که از روی همین کتاب ساخته شده بسیار دیدنیه بخصوص بازی دیکاپریو در نقش فرانک فوقالعادهست.
اجرای آقای عقیلیپور هم کاملا برازنده این کتاب جذابه
3
داستان واقعا خوبه، اما متاسفانه خوانش آقای عقیلیپور برای این کتاب مناسب نبود. بعد از سه چهار فصل نتونستم باقی رو گوش کنم و رفتم که نسخهی متنی رو خودم بخونم. خوانش بسیار رباتواره و روایت داستان رو خراب کرده.