آن فرشته، دستهایش را گشود و گفت: جهان دلها و راز عقلهاست. چون با آن جهان درآمیزید به زندگی لذّت بخشی منتقل میشوید که جهانتان را به صورت بهشتی سرسبز در میآورد. اما زمان لذّتها زود گذر است و دوام چندانی ندارد و عقلها به زودی به طبیعت اولیّهشان باز میگردند. شاید عشقی که آن را با دستهای زندگی ساختهاید، بتواند به خواستههایش برسد. اما جامهای که زمان او را بر تن نموده است، همیشه تازه و زیبا نخواهد بود؛ و وقتی که در فضای ارواح پرواز کنید تا لانهی کوچکی را در آن بیابید، به سرنوشت لبخند خواهید زد و سرنوشت بر شما خواهد خندید. پس بگذارید ازدواجتان ادامهی عشقتان باشد. اگر دلتان به معشوق که همان همسر شماست را ببخشید، به یکی از رازهای زندگی پی میبرید و طعم لذّت جاوید را میچشید. تو و آن روحِ همآواز در جادّهای دراز قدم خواهید زد. پس بگذارید سخنتان درباره رود عشق باشد و لبخندهایتان در هنگام بوسه زدن یکی باشد تا روحتان با روح زلال زندگی درآمیزد. بگذارید نوشیدنتان از انگبین زمان باشد. در اینصورت زندگی شما شیرین و بسیار لذّت بخش خواهد بود. خواهشهای وهمیتان را بشناسید که بر جانتان حملهور میشوند تا شما را ازیکدیگر جدا سازند. ازدواج، وارد شدن در زهدان ذات و معمّای عقل در زبان سرنوشت و لبخند خاک در چاشتگاه شب است. شما ازدواج میکنید تا به سوی جاودانگی بگریزید. و میگریزید تا در قعر آرامش بخوابید. سکوتتان دربارهاش آرامش است و جنبشتان در آن، سخن است. هر جا که باشید به دنبال شما میآید. ازدواج، نمایش بلندی است. پایان آن را در صحنهی جانتان نوشتهاید اما آغاز آن را نفهمیدهاید!