آن روز صبح که از خواب بیدار شدم جهان جور دیگری بود. عصبی و کلافه بودم و دستهایم از خشم میلرزید. متنفر بودم، از تکتک مردم، بهخاطر حقی که همیشه از من ضایع کرده بودند. باید انتقام میگرفتم. به روش و شیوهی خود این مردم دزد شارلاتان خبیث باید باهاشان تا کرد. از خانه بیرون رفتم. تصمیم گرفتم کیف اولین کسی را که در خیابان دیدم، بدزدم. سالها این مردم دستشان در جیب من بوده است. کارم را دزدیدهاند، متنهایم، ایدههایم، حتی جوانی و آسایشم را. با خودم گفتم حالا کمی ماجرا تغییر میکند، مدّتی هم من دستم را در جیبشان میکنم، این عادلانه است. حتماً در یک کیف بزرگ مبلغ قابل توجهی پول وجود دارد، درست مثل داستانها و فیلمهای پلیسی. پولی که با آن میتوانستم اجارهی عقبافتادهی خانهام را بپردازم، لباسهای نو بخرم، به سینما بروم و حتی به رستوران و یک شکم سیر غذای گرم بخورم.