صبح یکی از روزهای دی ماه سال هفتاد و نه بود، حمید با اشتیاق از خواب بلند شده بعد از خوردن صبحانه دانشجوییِ بیسکویت با چای مشغول جمعوجور کردن وسایل اتاقش شد. کاغذهایی را که شب گذشته روی آنها تمرین خطاطی کرده بود از روی زمین جمع کرد. نگاهش روی یکی از آنها افتاد. آن را بلند کرده و با دقّت نگاه کرد. هنوز خطش به آن پختگی که انتظار داشت نرسیده بود.