تا به پردهٔ آن سر سالن سیرک برسم، چند مرتبه به پشت سرم برمیگردم و به قزلآلا نگاه میکنم. برای این کارم دلیل موجهی دارم. دیدن دوبارهٔ قزلآلای بینوا باعث میشود برای عملیکردن تصمیمی که گرفتهام جدّیتر باشم. آخرین نگاهم به قزلآلا پیش از بیرونرفتن از سیرک، طولانیترین نگاه من به قزلآلاست. از سیرک بیرون میروم و میبینم دریا تا پشت سیرک آمده است. دریا مثل یک رفیق قدیمی تا زیر پاهای من آمده. کف میدان سنگفرش را تا زانو آب گرفته است. دریا خودش را به اینجا رسانده تا برای برگشتن به خانه لازم نباشد همهٔ این مسیر را ازنو برگردم.
چشمهایم را میبندم و سرم را به عقب میبرم. وقتیکه چشم باز میکنم، شنبلاله را میبینم؛ شنبلالهٔ کجومعوجی را که با ماژیک زیر میزناهارخوری کشیدهام.
نمیدانم چه وقتی از روز است. نمیدانم چند ساعت در بابل ماندهام. چهاردستوپا از زیر میزناهارخوری بیرون میآیم. ساعت یک ربع به هفت صبح است. قبل از هر کاری میروم سر یخچال. آنقدر گرسنهام که میتوانم هر چیزی بخورم. یک کتلت نصفه توی یخچال است که روی آن ردّ دندان است. یک ظرف سبزیخوردن، چند تکّهنان سنگک، چند شیشهٔ سس و رب و ترشی و چندتایی کدوی پلاسیده. کتلت را میخورم و برایاینکه سیر بشوم، یک تکّهنان سنگک را میچپانم توی دهانم.
لای در اتاق را باز میکنم که ببینم گابریگابا روی تخت من خوابیده است یا نه. تخت خالی است. آهسته و بدون صدا میخزم روی تختم و چشمهایم را میبندم.