یواش یواش آمدم تا کنارش. نگه داشتم حالا دیگر باران نم نم بود. خواستم در ماشین را باز کنم و بروم دستی به گرده اش بکشم که خشکم زد بین پاهایش هیچ چیز نبود. داشتم مات نگاهش می کردم که دیدم روده ورزای بیچاره بیرون آمده و از جای بیضه ها آویزان است. خوب که دقت کردم انتهای دو تا میل گرد بود که بتن دورش را ریخته بودند. انگار کمر وزرا خم شده و هر لحظه می خواهد بیفتد. توی چشم هایش نگاه میکردی دیگر هیچ نوری نبود سرم را به اطراف گرداندم لااقل یکی را پیدا کنم و بگویم می بینی خواستم فریاد بزنم (مگه میشه وزرای بی خا....) با اینکه هیچکس آن دورو برها نبود محکم زدم به پشت لبم که یعنی ساکت نمی دانم به خاطر همان زدن است یا چی که هنوز هم تاول لبهایم خوب نشده و پشت لبهایم میسوزد. انگار باز مادر با یک دسته گزنه افتاده باشدبه جانم که چرا به شوهرش نمی گویم بابا. نبود آخر!