یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. آفتاب غروب کرده و شب فرا رسیده بود که یکی از دوستداران امام کاظم (ع) درِ خانهی بهلول را زد و مهمانش شد. آنها با هم در حال صحبت بودند که قاصدی از راه رسید و گفت: «از قاضی شهر برایت پیامی دارم.» بهلول تعجّب کرد و پرسید: «چه پیامی؟!» قاصد جواب داد: «قاضی میخواهد امشب تو شام مهمانش باشی.» بهلول به قاصد گفت: «از قاضی عذر بخواه! من امشب مهمان دارم و نمیتوانم بیایم.» قاصد رفت. امّا چند دقیقه نگذشته بود که دوباره برگشت و گفت: