بارون دو باتز سر خود را بالا میگیرد. از دوردست آوایی خفه، همانند شلیک توپ یا خروش تندری که هردم گسترش یابد شنیده میشود. ژانت هم که روی یک صندلی راحتی یله داده و پاها را بهزیر بدن دو تا کرده کمر راست میکند. بارُن باری دیگر سرگرم نوشتن میشود. زیبایی خط نشان از اشرافیت او دارد.
ژانت زیباست. گونههایی سرخ و موهایی کم رنگ دارد. گوشوارههایی شیشهیی با طرح کریستال برگوشها دارد و گردنبندی مسین اما زرینگون برگردنش خودنمایی میکند. روی لوح آویخته از گردنبند واژهی «آزادی» کندهکاری شده است. کلاهی بانوار سه رنگ موهایش را پوشانده است و یقهیی قرمز با توردوزی زیبای سپید رنگ که زیر دو یقهی نازک حاشیه سرخ کوچکتر جای گرفته مانتوی آبی رنگش را زیباتر مینماید.
باتز نیمتنهی پشمی پشت گردی بهتن دارد و روی دو پهلوی شلوارش نواری سه رنگ دوخته شده است. زیر نیمتنه جلیقهیی سرخ پوشیده و کفشهایی زیر چوبی بهپا دارد. آوای خفه هردم نزدیکتر میشود. نوای نواختن طبل است که هراز گاه با زوزهیی گنگ همراه میشود. ژانت از جای برمیخیزد و بهسوی پنجره میرود.
باتز میگوید:
ــ پنجره را باز کنید همشهری.
ژانت گفتهی او را برنمیتابد:
ــ مگر نمیبینید هوا چقدر سرد است؟ نیمی از رود سن یخ بسته. هشت روز است که برفهای باغ تویی لوری آب نشده.
باتز آمرانه میگوید:
ــ باز کنید.
خرشید کمرنگ زمستانی بیهوده میکوشد آسمان گرفتهی پاریس را درنوردد و مه انبوه خیابان هونوره از طبقهی پنجم بهدرون اتاق همشهری دومولن دلالی که پذیرای مشتری خود شده است راه مییابد. هیاهوی خیابان تحملناپذیر است. ژانت سر از پنجره بیرون میبرد و سرگرم تماشای رژهی هرروزه میشود...
-از متن کتاب-