نور فلش دوربین سایۀ مرد معدوم را روی دیوار انداخت. او از یک حلقۀ لوستر، وسط اتاق آویزان بود و همانطور که عکاسها دورش میچرخیدند و عکس میگرفتند، نور فلش دوربینهایشان سایههای سیاهی را روی دیوارهای رنگشده میانداخت، همچنین روی بوفههای پر از بلور، قفسههای کتاب و پنجرهای که پردهاش کنار زده شده بود و پشتش باران میبارید. مسئول آزمایشگاه مرد جوانی بود. موهای کمپشت نامرتبش مثل پالتویی که به تن داشت هنوز خیس بود. او داشت چیزی را برای منشی دیکته میکرد و منشی آن را با ماشینتحریر تایپ میکرد. صدای تقتق کلیدهای ماشینتحریر و نظراتی که مأمور پلیس زمزمه میکرد، در میان حرفهای مسئول آزمایشگاه وقفههایی ایجاد میکردند.
«... ربدوشامبر و یک روپوش تنشه. با کمربند ربدوشامبر خودش رو دار زده. متوفی دست خودش رو با کراوات بسته. پای چپش هنوز توی دمپاییه و پای راستش برهنهست...»