کتاب گل اثری است از عاطفه منجزی و م. بهارلویی به چاپ انتشارات ذهن آویز. این کتاب یک جلد از مجموعه ای سه جلدی با داستان هایی مجزا است که به روایت ماجرای سه نسل در بازه های زمانی متفاوت و با محوریت سه زوج مختلف می پردازد. هر جلد شخصیت های اصلی مخصوص به خود را دارد و بدون دو جلد دیگر کامل است. اما هر سه کتاب در کنار یکدیگر پیشنه ای کامل از خانواده اعتماد و اقبال و رابطه ی میانشان در اختیار می گذارند.
فرخ که بعد از سال ها دوری از وطن به هوای چند وقتی استراحت به ایران برگشته است، در مدت حضورش تنها به ملاقات با اقوام دور و نزدیک مشغول بوده و روزگارش آن چنان که انتظار داشته پیش نرفته است. او در حالی که بیرون خانه عمویش منتظر بازگشت پیشکار پدرش اسد است، دختری دبیرستانی را می بیند که صدایی آشنا برایش دارد. اما این دختر کیست و چرا توجه فرخ را به خود به جلب کرده است؟
فرخ در سکوت کامل به رانندگی اش ادامه می داد. او هم اگر نه به اندازه ی نسرین دخت، اما باز هم ذهن آشفته ای داشت. هنوز نمی دانست چرا نسرین قصد پنهان کاری دارد. از نوچه ی اقبال گذشته، فکرش سمت بهرام هم کشیده می شد. بهرام؛ پسر پوران دخت و بالطبع برادرزاده ی خودش! نمی دانست بهرام چه سر و سودایی در باب نسرین دخت دارد که این طور برایش دل می سوزاند. پیش از این که راه بیفتند، خودش دیده بود که لیوان آب قند به دستش می داد و از او می خواست اشک نریزد. بهرام حتی نیم توجه ای به گره سخت و باز نشدنی ابروی سید محمدعلی هم نداشت! اگر چیز خاصی بینشان نبود پس این رفتار دلسوزانه اش چه بود؟! از فرزندان پوراندخت و فریبرز، چنین دلسوزی بی مزد و پاداشی بعید بود!