صداها و همهمههایی پرشور و شوق از دور به گوشم میرسید. صدای آوازخواندن دستهجمعی کودکان که هرچه جلوتر میآمدند، واضحتر میشد. یک پسربچهٔ دهدوازدهساله جلودار بود و گلّهای از پسرکها و دخترکهای اهلروستا به دنبالش روانه. بهعنوان سردسته، چوبِ در دستش را بالا و پایین میکرد و با هر بار بالابردن چوب، تکرار میکرد لار... لار... لار... و چقدر بچههای پشتسرش هماهنگ بودند که بعد از «لارِ» سوم، با هم بلند میخواندند، آفتابِ... آفتابِ... فردا آفتاب میتابه... لار... لار... لار...